انگلس ضمن بیان این احساس، ابراز عقیده کرد که دولت ها باید به سود جامعه، تجارت را خود به دست گیرند و هرگونه خرید و فروش در دست دولت (نماینده توده ها) به عنوان خزانه دار جامعه باشد تا نه تنها بر قیمتها کنترل داشته باشند، بلکه درآمد ناشی از این عمل به طور مساوی برای همه مردم هزینه شود. «انگلس» که با بیان این عقیده، معروفیت یافته بود در پی خروج از دنیای تجارت و زندگانی پدر ثروتمندش، به برلین رفت و به مصاحبت فلاسفه وقت پرداخت. این فلاسفه از جمله هِگل به این دلیل که پس از «مزدک»، سوسیالیست بزرگ ایرانی قرن ششم میلادی و بنیادگذار این فلسفه در جهان، تا آن زمان کسی این عقاید را تا به این حد افراطی نداشت و یا مطرح نکرده بود وی را یک سوسیالیست رادیکال پنداشتند. این تعبیرها و ارزیابی ها بود که انگلس را در عقایدش استوار ساخت و به تنظیم و قراردادن این عقاید در مکتب سوسیالیسم پرداخت و نظرات خودرا مشابه آن چیزی یافت که «کارل مارکس» به زبانی دیگر و علمی تر بیان داشته بود و برای مطابقت دادن هرچه بیشتر این عقاید، در سال 1842 به انگلستان رفت و پس از مطالعه انواع سوسیالیسم که تا آن زمان مطرح شده بودند با کارل مارکس ملاقات کرد و پس از بحث بسیار و رفت و آمد مکرر، در سال 1844 کمونیست شد و در این زمینه به مارکس پیوست و به اتفاق «مانیفست کمونیست» را نوشتند که در سال 1848 انتشار یافت و سراسر اروپارا در انقلاب فرو برد.
انگلس همان سال به آلمان بازگشت و در انقلاب سال 1848 وطن شرکت کرد. سپس به انگلستان مراجعت و عمر خود را وقف پیشبرد جنبش سوسیالیست جهانی کرد. انگلس در زمان حیات مارکس هم اختلاف نظرهایی با او داشت، از جمله این که دانش را ناشی از تجربه می دانست.
پس از درگذشت مارکس در 1883، انگلس به تدریج به این نتیجه رسید که برای پیاده کردن سوسیالیسم و ایجاد جامعه بدون طبقه و مردمی از هر جهت برابر، به جای انقلاب پرولتاریا و حذف همه آثار نظامهای طبقاتی (گذشته)؛ بهتر است مرحله به مرحله عمل شود و «تحول» را جانشین «انقلاب» ساخت که طبیعت بشر، آسانتر پذیرای آن است. به این ترتیب، وی ضمن وفاداری به «سوسیالیسم تمام عیار (کمونیسم)»، راه رسیدن به آن را از طریق ایجاد یک جامعه دمکراتیک سوسیالیستی [سوسیالیستی کردن از طریق به دست گرفتن پارلمان و شوراهای دیگر و انتخاب یک رئیس دولت که تمایلات چپگرایانه داشته باشد] آسانتر و تحمل پذیر دانست که نیاز به تخریب و خشونت و تولید مقاومت در دیگران ندارد.
پس از فروپاشی شوروی در سال 1991، به نظر می رسد که بیشتر احزاب کمونیست، این روش انگلس را پذیرفته و پیروی می کنند. در میان رهبران سوسیالیست، سالوادور آلنده ،و لولا دا سیلوا (رئیس جمهور پیشین برزیل) بیش از دیگران تاییدگر روش انگلس بوده اند. سوسیالیسم مائو و هوشی مین و هرگونه سوسیالیسم آسیایی و همچنین سوسیالیسم هوگو چاوس (سوسیالیم قرن 21) بوی ناسیونالیستی می دهند. به باور «نلسون ماندلا» و بسیاری از چپگرایان دیگر، استقرار سوسیالیسم در یک جامعه، نسبت مستقیم با رشد فکری و ارتقاء آگاهیهای عمومی و میزان اشتهای مردم به استثمار نشدن و برداشتن دیوارهای طبقاتی دارد (روانشناسی و جامعه شناسی آن جامعه). به عبارت دیگر؛ آمادگی فرهنگی یک جامعه و اشتیاق آن، پیاده کردن سوسیالیسم را ایجاب و میزان پیشروی در آن را تعیین می کند ، نه هیات حاکمه (استالینیسم).
حمله با لنگه کفش به جورج دبلیو بوش در دسامبر 2008
آمریکا با این شعارِ تئودور روزولت پا به قدرت شدن گذارد
رخدادهای چهار روز پس از قیام سی ام تیرماه 1331
سالروز اعدام الیزابت بارتن راهبه ای که مدعی پیغمبری بود
آمریکا با این شعارِ تئودور روزولت پا به قدرت شدن گذارد
رخدادهای چهار روز پس از قیام سی ام تیرماه 1331
سالروز اعدام الیزابت بارتن راهبه ای که مدعی پیغمبری بود