به محض اينكه سوار تاكسی شدم احساس كردم راننده را می شناسم. بله، خودش بود «صادقی». با صادقی در دبستان همكلاس بودم. كلاس سوم و چهارم دبستان، شايد هم دوم و سوم. درسش خوب بود و فوتبالش هم خوب بود و زورش هم از من بيشتر بود و من هميشه دلم می خواست مثل صادقی باشم. حالا كنار هم نشسته بوديم، صادقی داشت رانندگی مي كرد و من داشتم خاطرات قديمی ام را مرور می كردم. موهايش سفيد شده بود و چروك های روی پيشانی اش عميق بود ولی چشم هايش هنوز همان چشم ها بود. خواستم بگويم: «چطوری صادقی؟... تا ديدم شناختمت.» ولی ديدم اين حرف چه فايده ای دارد، فوق فوقش سلام و عليكی می كنيم و كمی خاطرات قديمی را مرور می كنيم و سراغ بقيه را از هم می گيريم و بعد پياده می شويم و دوباره گم می شويم و تمام. بعد فكر كردم كه شايد اصلا صادقی من را يادش نيايد. چقدر كلاس سوم دلم می خواست جای صادقی باشم. صادقی داشت روبه رو را نگاه می كرد، به صورتش نگاه كردم، خسته به نظر می رسيد. خيلی شكسته شده بود. چيزی نگفتم.
به مقصد كه رسيديم و كرايه را دادم، گفت: «كرايه نمی خواد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «به ياد اون روزها...»