يکدفعه يک گنجشک از پنجره وارد تاکسی شد، يکی دو بار بال بال زد، به شيشه خورد و بعد از همان پنجره یی که آمده بود پر کشيد و رفت.
گفتم؛ «چقدر عجيب بود.»
زن ميانسال گفت؛ «حالا اينکه چيزی نيست، من يه بار سوار تاکسی بودم، يه خروس از پنجره اومد تو، قوقولی قوقوی مفصلی هم کرد و رفت.» پسر جوان گفت؛ «حالا اينکه چيزی نيست، ما يه بار داشتيم می رفتيم يه شير از پنجره اومد تو تاکسی، راننده را خورد و رفت.» خانم ميانسال گفت؛ «اينجا که شير نداره.» پسر جوان گفت؛ «اينجا نبود، آفريقا سوار تاکسی شده بودم، تازه اينجا هم شير داره ولی شيرهاش کم هستن.»
راننده گفت؛ «کلاً ايران مملکت کم شيريه.»
خانم ميانسال گفت؛ «اصلاً شير از پنجره تاکسی رد نميشه.» جوان گفت؛ «شيره يه دفعه یی خودش را لاغر کرد، نازک شد که بتونه از پنجره رد شه، شيرها بلدن خودشون رو لاغر کنند.» راننده گفت؛ «بعد از اينکه شير راننده را خورد ماشينتون تصادف نکرد؟» پسر جوان گفت؛ «نزديک بود بريم زير کاميون ولی من از عقب تاکسی پريدم پشت فرمون، همه را نجات دادم.» راننده گفت؛ «ماشاءالله به تو جوون.» پسر جوان گفت؛ «ولی تا حالا برای هر کی تعريف کردم باور نکرده.» زن گفت؛ «برای اينکه باورکردنی نيست، من اون خروسی هم که گفتم اومد تو تاکسی دروغ بود، چه برسه به اينکه شير بخواد بياد تو تاکسی.»
تاکسی در حال رد شدن از کنار يک پارک بود يکدفعه يک شير بدو بدو آمد پريد هوا، توی هوا خودش را لاغر کرد و از پنجره وارد تاکسی شد و در چشم به هم زدنی راننده رو خورد و رفت لابه لای درخت ها گم شد. يک کاميون داشت از بغل مان رد می شد، تاکسی بی راننده ما نزديک بود زير کاميون برود که پسر جوان از عقب پريد جلو و با يک فرمان تاکسی را کشيد کنار خيابان و جان ما را نجات داد. زن ميانسال گفت؛ «برای هرکی تعريف کنم امروز چی شد باور نميکنه.»
پسر جوان گفت؛ «مگه اينکه شير تو تاکسی خودشون هم بره.»