دلنوشته های همسر بیبی فیسِ آقای مجری معروف

۹سال پیش یه همچین روزی باهزار و‌ یک دل نگرانی منو آسِدشهرام شکیبا مَحرم هم شدیم..دارو ندارم تودنیا یه چمدون تقربا خالی وذهنی پر از اما و اگر هااا….اضطراب زندگی قبل همچنان درمن بود و هنوز به آرامشی که دنبالش بودم نرسیده بودم ..گاهی بداخلاق و عصبی میشدم اما شهرام هیچی نمیگفت و باحرف هاش منو آروم میکرد..دوروز بعد از محرم‌شدنمون دستمو‌گرفت و برد شمال..آرزوم یه سفر دونفره ی شمال بود که سال ها انتظارش رو‌میکشیدم.تو‌ اون سفر صندوقچه ی دلم رو باز کردم و هرچی بغض داشتم هرچی حرف داشتم هرچی گریه داشتم همه رو‌یکجا آوردم‌بیرون وبرای شهرام بازگوکردم..سرتا پا گوش بود و من عین یه دختر بچه ی کلاس اولی که دوستاش تو‌مدرسه اذیتش کردن وبرای باباش طنازی میکنه و باگریه ماجرا رو‌تعریف میکنه تند تند و بی وقفه حرف زدم..سبک شدم .روحم بعد از سال ها تازه شد و‌سرم سبک شد..بهم گفت ستاره همینجا روی همین بالکن زیر آسمون خدا کنار این همه درخت خداروشاهد میگیرم که برای رسیدن به اونچه که برات شده رویا تمام تلاشم رو‌بکنم اولین قدمم هم تلاش برای آوردن پسرت امیر علیه .ستاره جانم م یاد روزی که سر سفره بچه ات کنارته ..میاد روزی که مدرسه ببریش و بزرگ شدنش رو‌ببینی!..شد ..همه ی قول و قرار هایی که شهرام بامن گذاشت شد..الان چهارساله پسرم کنارمه ،دوتا گل پسر ثمره ی عشقمونه و برای بزرگ شدن علی جان شکیبا و امیرعلی جانم هر دومون داریم زحمت میکشیم..یه آدمایی هم میان میگن شوهرت پیره،انگار باباته..بذار بگن گوشمون از این حرف ها پُره..من عاشق شهرامم هستم و اونم عاشق من..همین واسه من و شهرام کافیه ..بمونه به یادگار به وقت ۹ سالگیه عقدمون